میلاد یگانه منجی بشریت مبارک

12104010140110542927 - Copy

 

سکوت کوچه را گام‌های با صلابت دو مرد درهم شکست. هر دو نفر رخت عزا برتن داشتند و آرام و غمگین حرکت می‌کردند. ناگهان یکی از آنان ایستاد به آسمان نگریست. سپس گفت: رسول خدا تو را برادر من قرار داد. پس این سخن من را به عنوان امانتی برای اهلش نگاه دار. به خداوندی خدا قسم علی (ع)  همان محمد (ص) است. ولایت او همان خبری عظیمیست که در آن اختلاف کردند. به خدا قسم، اگر علی نبود  لحظه‌ای زیستن در این دنیا برایم میسر نمی‌گشت …

از آن روز سال‌ها گذشت، اکنون که آن مرد آخرین نفس‌های عمرش سپری می‌گشت، گریه امانش بریده بود نه برای دنیا، بلکه گریه‌های او  برای آخرین نفس‌هایی بود که در هوای مولایش علی(ع) می‌کشید.

در این ثانیه‌های پایانی عمر تمام آن خاطرات از جلوی چشمانش می‌گذشت، گویی همین دیروز بود. او خود ماجرایش را چنین بازگو می‌کند:

پدر من از دهقانان شیراز بود و من در نزد او و مادرم بسیار عزیز بودم. روزی به همراه آنان برای شرکت در مراسم عیدی که آنان داشتند از کنار صومعه‌ای عبور می‌کردم. صدای مردی را از داخل آن شنیدم که زندگی مرا تغییر داد. صدایی که می‌گفت: گواهی می‌دهم به یگانگی خدا و اینکه عیسی روح‌الله است و محمد (ص) حبیب خداست. گویی نام محمد (ص) و صفاتش در عمق جان من نشست. به شکلی که دوست نداشتم از آن صومعه دور شوم از همان هنگام این محبت چنان قلب مرا اسیر خود کرد که خوردن و نوشیدن بر من حرام شد. این تغییرات آن قدر آشکار بود که پدر و مادرم را نگران و حتی خشمگین کرد. اما من دور از چشمان آنها به دنبال شنیدن هر نشان و وصفی از صاحب نامی بودم که روح مرا با خود برده بود. بالاخره روزی کاسه صبر پدر و مادرم لبریز شد. پدرم بر سرم فریاد زد:

  • روزبه یا چون گذشته بر آفتاب سجده می‌کنی و دست از این راه برمی‌داری یا تو را در چاهی زندانی می‌کنم تا آنکه جان دهی.

من بر آفتاب سجده نکرده و نمی‌کنم. هر چه کنید محبت محمد و وصیش از قلب من جدا نمی‌شود.

وقتی آنان این سخنم را شنیدند، مرا درون چاهی در خانه زندانی کردند به این امید که سرانجام روزی خسته شوم و دست از این راه بردارم. مرا آنجا رها کردند. هر ازگاهی تکه نانی برایم می‌انداختند. دیگر از عزت روزهای گذشته خبری نبود. هفته‌ها از پی یکدیگر گذشتند و کار من سخت و طولانی شد. سرانجام روزی دستانم را رو به آسمان بلند کردم و گفتم:

خدایا! تو خود محبت رسولت، محمد و وصیش را در قلب من شعله‌ور کردی، پس به حق همانان رهایی مرا برسان.

اندک زمانی نگذشته بود که مردی با لباسی سفید آمد و مرا به اسم صدا کرد. دستم را گرفت و از آن چاه بیرون آورد. سپس من را به همان صومعه‌ای که اولین بار صدای وصف خاتم‌الانبیا را شنیده بودم رسانید.

کم‌کم، خاطرات روز جشن دوباره در ذهنم شکل می‌گرفت. به یاد اوصافی افتادم که آن مرد دیرنشین درباره آخرین رسول الهی گفته بود. رسولی که به مکارم اخلاق فرمان می‌دهد. فرستاده‌ای که مردم را از پرستش بت‌ها باز می‌دارد. مردی که دوست و دشمن به ستایش او خواهند پرداخت. فردی که خداوند یکتا او را به عنوان دوست خود برگزیده است… این سخنان دوباره در خاطرم زنده می‌شد. ناگهان به خود آمدم و دیدم که در کنار دیر فریاد می‌زنم که نیست خدایی جز خدای یگانه و عیسی فرستاده اوست و محمد حبیب خدا.

در این هنگام از بالای دیر، پیرمردی به من نگاهی انداخت و پرسید:

  • تو روزبه هستی؟
  • آری روزبه منم.
  • وارد شو

وارد صومعه شدم. مدت‌ها در آنجا به عبادت و خدمت پرداختم. در کارها به آن مرد کمک می‌کردم و درباره دین خدا از او می‌آموختم. تا اینکه آن مرد پیر به سختی بیمار شد. روزی به من گفت:

  • من به زودی خواهم مرد. در این زمان جز یک نفر، کسی را که بر این عقیده ما باشد نمی‌شناسم. اگر می‌خواهی به نزدش بروی باید سختی سفر به انطاکیه را به جان بخری. در آن صورت سلام من را به او برسان و این لوح را به او بده.

وصیت او را پذیرفتم. اندکی پس از این ماجرا، آن پیرمرد از دنیا رفت. من با نشانی که از او گرفته بودم و با لوحی که از او به امانت داشتم به سمت انطاکیه به راه افتادم. سرانجام آن مرد را در یک صومعه یافتم و ماجرایم را برایش بازگفتم. آن لوح را هم به نشان راستی سخنم به همو سپردم.

مرد عابد به گرمی از من پذیرایی کرد. به همان سبک سابق در آنجا به خدمت و آموختن مشغول شدم. اما افسوس که این زمان نیز دیری نپایید. این  عابد معتقد نیز پس از دو سال از دنیا رفت. تنها پیش از مرگش نشانی از یک مرد در اسکندریه را به من داد. مردی که دارای همین اعتقاد ما بود. من نیز به همان شیوه پیشین به عنوان نشانی از صدق گفتارم، آن لوح را با خود برداشتم و رهسپار اسکندریه شدم. آن مرد را یافتم و ماجرایم را برایش بازگو کردم. او نیز همچون دونفر پیشین مرا پذیرفت.

سال‌های عمر من به همین شکل سپری می‌شد. از هر کسی نام و نشانی از معبودم داشت. سراغی می‌گرفتم. هر روز بر محبت من نسبت به پیامبر و وصی او که هیچ‌یک را ندیده بودم افزوده می‌شد. گویی این عشق با خون و گوشت من آمیخته شده بود. تا این که سرنوشت من این بار به شکلی دیگر رقم خورد. مرد راهب اسکندری در بستر بیماری افتاد. در کنار بالین او منتظر وصیتش بودم به او گوش فرا داده بودم تا ببینم که پس از خود مرا به چه کسی می‌سپارد. اما او به من چنین گفت:

  • دیگر کسی روی زمین بر این اعتقاد ما نیست. برو به سوی حجاز که میلاد معبودمان نزدیک است. اگر او را دیدی سلام مرا هم به او برسان و این لوح را بدو بسپار.

چند روز بعد مرد راهب از دنیا رفت. من با تأثر، ولی با امیدی فراوان راه حجاز را در پیش گرفتم. هیچ مالی به همراه نداشتم. شنیدم که گروهی از تاجران برای سفر به سوی حجاز آماده می‌شوند. به آنها پیشنهاد کردم که من تا پایان سفر کارهای شما را انجام می‌دهم و در عوض شما عهده‌دار غذای من باشید. همگی پذیرفتند و به راه افتادیم. از شهر دو و دورتر می‌شدیم، نزدیک شب بود و وقت غذا نزدیک می‌شد.

در این هنگام دیدم که آنها چهارپایی را با ریسمان بستند و آنقدر زدند تا مرد. سپس مقداری از گوشت آن را به همراه شراب برای من آوردند. من از خوردن امتناع کردم. این کار من آنها را به سختی خشمگین کرد. هر بهانه‌ای که برای نخوردن گوشت حیوان مرده و ننوشیدن شراب آوردم نپذیرفتند. همگی قصد کشتن مرا داشتند که ناگهان فکری به ذهنم رسید گفتم:

  • از کشتن من صرف‌نظر کنید در عوض من به غلامی شما اقرار می‌کنم.

برای نجات جانم دست یکی از آنها را گرفتم و خود را غلام او کردم. او هم مرا از بین آن جمع بیرون برد و به عنوان برده به یک یهودی فروخت. چون ظاهر یک برده را نداشتم. آن پیرمرد به من شک کرد و داستانم را پرسید من داستانم را از ابتدا تا انتها برایش بازگو کردم. امیدوار بودم که دلش به رحم آید و مرا رها کند. اما آن مرد در جوابم گفت:

  • پس نامت روزبه است. سوگند می‌خورم که در دنیا هیچ‌کس را به اندازه محمد و دوستانش دشمن نمی‌دارم. می‌دانم با تو چه کنم.

او مرا به خانه‌اش برد و تل ماسه بزرگی را در بیرون خانه‌اش به من نشان داد و گفت:

  • یا تا فردا صبح این تل را از جلوی خانه من جابجا می‌کنی، یا همان صبح تو را می‌کشم.

این را گفت و به داخل خانه‌اش رفت. من نیز مشغول به کار شدم. چندساعتی گذشت اما گویی هر قدر از آن ماسه‌ها برمی‌داشتم. دوباره جای آن پر می‌شد. شب نزدیک به اتمام بود. خسته و ناامید در گوشه‌ای نشستم و به سرنوشت خود فکر کردم. خودم هم تعجب می‌کردم که از کجا به کجا رسیده‌ام. آیا  اشتباه کرده بودم؟! اشک از چشمانم روان شد با دلی شکسته دستانم را رو به آسمان کردم و گفتم:

  • خدایا تو پیامبر و وصیش را محبوب من کردی، پس به حق آنان مرا از دست این یهودی نجات بده.

ناگهان باد شدیدی برخاست. گرد و خاک همه‌جا را فرا گرفت. باد تل ماسه را با خود به گوشه‌ای راند و فرو نشست. صبح شد مرد یهودی با لبخندی تمسخرآمیز از درخانه‌اش خارج شد. اما دیگر از آن تل خاک خبری نبود. اول با تعجب به من نگریست. سپس جای شگفتی را خشم و ترس فراگرفت رو به من کرد و گفت:

  • تو جادوگری بلدی! من غلام جادوگر نمی‌خواهم. با من راه بیفت. زودباش

به راه افتادیم. به هر که می‌رسید برای فروختن من با او صحبت می‌کرد. اما هیچکس طالب خرید غلامی چون من نبود. بالاخره پیرزنی باغدار من را از او خرید. پیرزن مرا به کار در باغ خرمایی که داشت گمارد. در آنجا کار می‌کردم و روزیم نیز از همان باغ تأمین می‌شد. روزها با آسودگی و راحتی از پی یکدیگر می‌گذشت، اما من هنوز هدف خود از شروع سفرم را فراموش نکرده بودم.

روزی در باغ مشغول به کار بودم که دیدم چند نفر به سمت باغ در حرکتند ابری بر سر آنان سایه انداخته بود. نزدیک آمده وارد باغ شدند. در گوشه‌ای نشستند. یکی از ایشان که سیمای بسیار دلربایی داشت به بقیه گفت:

از خرماهای بادریز بخورید و به بقیه آنها کاری نداشته باشید و به صاحب باغ ضرر نزنید.

با خود اندیشیدم که سیما و رفتار این فرد بسیار شبیه نشان‌هایی است که درباره آخرین فرستاده خدا شنیده‌ام، لذا شروع کردم به امتحان او. طبقی خرمای تازه برداشتم و به نزد آنها بردم. گفتم:

  • این خرما صدقه است. برای شما آورده‌ام.

همه تشکر کردند و شروع به خوردن کردند. اما خود مرد و چند نفر از همراهانشان از آن طبق نخوردند. اندکی بعد طبق خرمای دیگری برای آنها بردم و گفتم:

  • این طبق خرما هدیه است، از آن نوش‌جان کنید.

این بار آن فرد هم شروع به تناول کردند. با خود می‌گفتم که دو نشانه را در او یافته‌ام. اما برای من کافی نیست. به بهانه‌های مختلف به گرد آن مرد می‌گردیدم. ناگهان به من نگاهی کرده و گفتند:

  • ای روزبه! به دنبال خاتم نبوت می‌گردی؟
  • آری

ایشان ردای خود را از دوش افکندند. من مهر خاتمیت را میان دو کتفشان دیدم. این هم نشانه‌ای دیگر بود که پیش از این به من گفته بودند. خودم را به پای معبودم انداختم. تمامی سختی‌هایی که در این مدت کشیده بودم در نظرم کوچک جلوه می‌کرد و فراموشم شده بود. بالاخره به آرزوی خود رسیده بودم. این بار رسول خدا (ص) رو به من کرده و فرمودند:

  • به نزد صاحب باغ برو و به او بگو محمدبن‌عبدالله می‌پرسد که آیا غلامت را به من می‌فروشی:

با شتاب پیش پیرزن رفتم و پیغام پیامبر را به او رساندم. در جواب یک جمله گفت:

  • به او بگو فقط تو را با ۲۰۰ نخل زرد و ۲۰۰ نخل سرخ خرما عوض می کنم.

من به نزد رسول خدا (ص) بازگشتم. در حالی که سرم را به زیر افکنده بودم. داستان را به ایشان عرض کردم. حضرتشان رو کردند به مردی که کنارشان نشسته بودند و همچون ایشان از خرمای صدقه نخورده بودند و فرمودند:

  • چه خواسته ساده‌ای. یا علی همین دانه‌های خرما را اینجا بکار و آب بده.

هنوز آبیاری دانه آخر تمام نشده بود که نخل‌ها سربرآوردند. به همان شکلی که پیرزن خواسته بود. در این هنگام پیرزن از خانه‌اش بیرون آمد و نخل‌ها را دید. سپس گفت:

  • من تو را فقط به چهارصد نخل زرد می‌فروشم.

در این هنگام جبرئیل نازل شد و بال خود را به نخل‌های سرخ کشید. همگی زرد شدند. سپس رسول خدا (ص) رو به من کرده و فرمودند:

  • برو به او بگو که جنس خود را تحویل بگیرد و جنس ما را تحویل دهد.

پیرزن رو به به من کرد و گفت:

  • به خدا یکی از این نخل‌ها برای من از محمد و تو بهتر است.

من هم پاسخ دادم:

  • به خدا قسم یک روز به همراه رسول خدا بودن برای من از تو و از هر آنچه داری محبوب‌تر است.

رسول خدا (ص) همان روز مرا آزاد کردند و سلمان نامیدند.

***

تاریخ روایت‌ها دارد: از این دستگیری‌ها و هدایت‌های این‌سو و آن‌سو.

آنجا مولای سلمان، او را از آنِ خود خطاب می‌کنند. او را از هر آنچه که بند پای اوست می‌خرند! یک بار از تاریکی چاهش می‌رهانند و باری، تل خاک سنگین دشمنی و خصومت‌ها را به بادی برباد می‌دهند!

اینجا نیز مولای ما از هدایت ها دست نمی‌شویند ما را فراموش نمی‌کنند چه ارزان است برای ایشان هزینه بازخریدمان. حتی اگر دنیا و دنیاییان به گران‌ترین ثمن بخس معامله‌مان کرده باشند. فقط اگر خالصانه به دنبال مولای خود باشیم. همچون سلمان.

آنجا سلمان جانی بیدار داشت و قلبی در جستجوی یار. نام محمد(ص) آتشی بود که به جانش افکنده شده بود و طلبش شعله‌های این آتش را افزود. حبّ سلمان به غایت رسید و او نشان داد که طالبی است صادق و عاشقی واثق. پس آیت حق رخ نمایاند. حضرتشان او را فرا خواندند او را خواسته و پذیرفتند.

اینجا اما غایب حاضر ما نیز جان بیدار می‌طلبند. طالبی از جنس یعقوب که به بوی یوسف آشفته شود. آرام و قرار از کف دهد و چشم به راه ایستد.

کاش جانمان بیدار شود…..

کاش ذره‌ای از قلب بی‌قرار سلمان نصیب ما بشود…..

کاش بارقه‌ای از آن لطف بی‌کران که بر سلمان تابید بر ما نیز بتابد…..

کاش اماممان از سر لطف با نگاه پیغمبرگونه خود، ما را هم بی‌قرار کنند و ایشان قطعاً چنینند.

Comments are closed.